۵.۲۴.۱۳۹۱

وقایع‌‏نگاری چند زندگی موجز

خانه‏‌اش بوی ادبیات می‏‌داد. بیش از چهار هزار جلد کتاب خواند. در صد و ده نشست ادبی شرکت کرد. سیزده تحلیل مفصل و دقیق بر کارنامه‏‌ی ادبی سیزده نویسنده نوشت و هفتاد و پنج نقد و نگاه بر هفتاد و پنج کتاب. کاشف و معرف شش نویسنده‏‌ی نابغه‏ به دنیای ادبیات بود:

[کشف اول، نون. ر، بعد از چاپ رمان نخستش (که پر از ارجاع به نبوغش بود) عاشق شد، ازدواج کرد و یک رمان عشقی نوشت. زنان خانه‏‌دار یک بار دیگر او را کشف کردند و رمانش پرفروش شد. کمی بعد، از همسر تحصیل‏کرده‏‌اش (که با استناد به نوشته‏‌هایش، مدام او را محکوم به مردسالاری می‏‌کرد) جدا شد و با زن خانه‏‌دار مطلقه‏‌ای ازدواج کرد.
جمله‏‌ی پایانی رمانش این بود: "سیگارهایمان را در زیرسیگار خاموش کردیم و دیگر هرگز همدیگر را ندیدیم."

میم. میم، کشف دوم (با مخی گوزیده) برای شنا وارد رودخانه‏‌ای خروشان شد اما خروجش را هرگز کسی ندید. او را جستجو کردند اما اثری نیافتند تا این‌که کمی بعد یک مایوی نارنجی رنگ افتاد به قلاب یک ماهی‏گیر ادیب، که منتقدان معتقدند آخرین اثرِ آن نابغه‏‌ی ناکام است. مایو را گذاشتند توی موزه و او را جاودانه کردند.
بخشی از نوشته‏‌هایش:
- همگان مشتاق افراد خوش‏‌مشربند و افراد خوش‏‌مشرب مشتاق من، چون خوش‏‌خنده‏‌ام. خنده‏‌ی من با خنده‏‌ی دیگران یکسر متفاوت است: می‏‌خندم و تمام. چیز دیگری نمی‏‌خواهم. نه می‏‌خواهم فرد طناز، شعور طنز مرا دریابد، نه چون دوشیزه‏‌ای ترشیده بر من رحم آورد و با طنزش مرا از غم برهاند، و نه چون شاهی که به نیشِ تلخکش می‏‌خندد تا در انظار، بزرگوار شود. اما تنها به خنده نیز بسنده نمی‏‌کنم: شاد می‏‌شوم و این در تمام رفتارم مشاهده می‏‌شود. شاد می‌شوم و می‏‌روم. خنده‏‌ی من تحسین است و قدرشناسی، از این‌که محصولی که تولید شده بی‏‌نقص است. من با اشتیاق و صداقت تقاضای طنز و تسَخَر دارم، پس طناز (که این را در‏می‏‌یابد)، با اشتیاق و صداقت تولیدش می‏‌کند.
- تمام تلاشم این است که مثل یک زن بنویسم: نوشته‏ای سراسر صلح‏آمیز، حتی آن‏گاه که از مبارزه سخن می‏گوید.
- حیرت. چه چیز می‏تواند ابعاد این کلمه را شرح دهد، ملموس و معلوم کند و یا به مثالی، تصویرش کند.
- باید یک داستان بنویسم درباره‏ی یک فاحشه که دارد پول‏هایش را جمع می‏کند که یک یخچال بخرد. در خانه‏ی مشتری‏هاش، محتویات و چیدمان یخچال‏ها را بررسی می‏کند و با همه، فقطدرباره‏ی یخچال حرف می‏زند. اسم داستان را هم می‏شود گذاشت: "آدم‏ها و یخچال‏ها" یا "همه چیز درباره‏ی یخچال‏ها و جنسیت".
- داستانِ "آدم‏ها و یخچال‏ها" هشتاد و سه بار حک و اصلاح شد اما امروز همه‏ی صفحاتش را سوزاندم و نابودش کردم. خودسانسوری دارد دهان خودمان و نوشته‏هایمان را سرویس می‏کند. در نوشتار اول بیش از چهل بار نوشته بودم "آلت تناسلی"، در نوشتار آخر حتی یکی هم نبود: داستان بالکل اخته شده بود.
- تواضع واقعی در رفتار مشهود نیست و آنچه تواضع‏اش می‏نامیم تصویری‏ست از ترس و ضعف. این دو، برای مخفی شدن، فریبی زیباتر از نقابِ "تواضع" نمی‏یابند.
- بنویس "من" و از کسی بپرس آنجا چه نوشته؟ اگر سواد داشته باشد خواهد گفت: من. بلافاصله بپرس: تو؟ او خواهد گفت: من. و این بازیِ احمقانه تا روز مرگ هر دوی شما می‏تواند ادامه بیابد.
- ای پاسخ‏ها، چرا از من می‏گریزید؟ چرا مرا رها کرده‏اید؟
- بوکوفسکی بی‏شک پیغمبر است و تمام دین‏اش در این جمله خلاصه می‏شود: "هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست."
- هرگز نتوانسته‏ام از رخداد یکم اسفند آن سالِ بد عبور کنم. همیشه با من هست. فراموش می‏شود اما با من هست. مثل گلوله‏ای که در ماهیچه رسوخ کند، نکُشد اما همواره مرگ را یادآوری کند.

سومی، ف. صاد، ابتدا عمیق بود، به همین سبب مجموعه‏ی شعرش نفروخت. به سعی ناشر، کل نسخه‏های کتابش خمیر شد. دریافت که بنیان جهان بر ابتذال است، دچار سرخوردگی عمیقی شد و تکرر ادرار گرفت. میز کارش را منتقل کرد به توالت. در همان‏جا بود که رایحه‏ی خوش تحول را حس کرد، به سطح آمد و شعر در مدح حاکم نوشت. رسانه‏ها به او لقبِ ملک‏الشعرا داده‏اند.

چهارمی، خانم ب. پ، ناچار به ترجمه پرداخت. نبوغ او در کشف مفاهیم و قصص از پیش کشف شده است.

شین. گاف، کشف پنجم، که خود را (پس از جاذبه‏ی زمین توسط نیوتن) دومین اکتشاف مهم (و پر جاذبه‏ی) تاریخ می‏داند، در محافل، شیرین‌زبانی و دلبری می‌کند، و در خلوت، جمله قصار از بر می‌کند و با اشباح می‏جنگد. دوازده ساعت می‏خوابد و هر شب این کابوس را می‌بیند: فئودور داستایوفسکی و مرلین مونرو دست در دست هم وارد اتاقش می‏شوند. فئودور داستایوفسکی روی دیوار اتاق او می‏نویسد: "یک شهرت مشکوک". مرلین مونرو می‏خندد و دست در دستِ هم می‏روند.
تا امروز به اعتبار چند داستان کوتاه، گوزگوزهای ناموثق، پوست سفید و بی‏نقص صورت، و به اعتبار تمجید استاد کاشف که: "شما شیرین و خوش‏خوان می‏نویسید. ادامه بدهید."، با سی و سه زن روشنفکر، شانزده دخترک علاقه‏مند به ادبیات و شانزده دختر تنها و داغ خوابیده است. به اضافه‏ی پیرزن همسایه؛ که سبیل، اورکت خاکی و شال‏گردن سرخِ شین. گاف، او را به یاد شال‏گردن، اورکت و سبیل‏ چریک جوانی می‏اندازد که در سیاهکل کشته شد. (پیرزن - که اعتقاد دارد قلم اسلحه است - در لحظه‏ی ارگاسم، جوان بازیافته را "مبارز من" و "چریک من" صدا می‏زند.)

مکشوف ششم، الف. جیم، اما (با اینکه کشف شده‏ است) هنوز در یک کافی‏شاپ، اقلام موجود در منو را برای مشتریان مشتاق اما ناآگاه تشریح می‏کند و از فواید و خاصیت‏های قهوه و دم‏کرده‏ی بهارنارنج می‏گوید. می‏نویسد: "چیز کیک، دو عدد. آب معدنی خنک." و در همین حین با خود می‏اندیشد: "من نباید اینجا باشم. این آخرین سفارش است. باید رمانم را شروع کنم. کلی ایده دارم که از اینجا بیرونم خواهد کشید. نجاتم خواهد داد." و همین‏ها را در حین سفارش‏ بعد با خود تکرار می‏کند: چای با طعم هلو، یک عدد. هات چاکلت، کمی غلیظتر از همیشه. بله، با اینکه من نابغه‏ام اما حق همیشه با مشتری‏ست.
بخشی از نوشته‏هایش:
- زن نازا مادر عروسک‏هاست.
- ساعت نه صبح وارد کافه می‏شوم. هیچ جایی در دنیا، مثل این کافه، ساعتِ نه صبح‏هایی تا این حد مشابه ندارد: تعداد آدم‏ها، نورِ برتابیده از پنجره بر روی میزها، رنگ‏ها، بوها، صداها بی‏کوچکترین تفاوتی با روزهای قبل و بعد از خود. تفاوت‏ها از ساعت سه‏ی عصر آغاز می‏شود: تفاوت‏هایی ناچیز و خنثی که تنها من می‏توانم ببینم و حس کنم.
- آن مرد آنجا نشسته است. این قابل اثبات است، به همان قطعیت که مادیتِ ساعت دو و نیم بر ساعتِ دیواری کافه قابل اثبات است. آن مرد در حالی که در آنجا نشسته است و قهوه می‏نوشد، دردی عظیم را تجربه می‏کند. این نیز قابل اثبات است: هر روز ساعت دو می‏آمد تو، می‏نشست روی آن صندلی، قهوه می‏نوشید و سیگار می‏کشید، اما چند روز است که نیامده است. پس او خودش را کشته است.
- آیدا پرسید: درد روزها کجا می‏رود؟ یکی گفت: می‏‏خوابد که شب سرحال باشد. و دیگری گفت: بین میزها می‏چرخد و سفارش‏ها را جمع می‏کند. آیدا خندید و بعد، گریه کرد.
- گاهی گریه‏ام می‏گیرد از اینکه از آن آدم‏ها نیستم که بهشان می‏گویند "آدم خوش‏دل".]  
بیست مقاله‏ نوشت: هفده مقاله در باب نظریه‏های روایت، دو مقاله در باب سانسور، یکی در باب کتاب (که بسیار مورد ارجاع قرار گرفته است. به نام  "فرهنگ و کالاهایش". از متن مقاله:
- سرمایه‏داری چیزی را ارج می‏نهد که قابل تکثیر باشد و چیز قابل تکثیر، چیز ساده است. هنر اصلی سرمایه‏داری ساده‏سازی است. تنها، چیز ساده به تولید انبوه می‏رسد.
- کتاب‏های بی‏خاصیت گرچه کتابند اما بی‏خاصیتند. هر کتاب تنها به این سبب که کتاب است واجد ارزش نیست، همچون هر گفتگو، با اینکه ستوده می‏شود اما می‏تواند گفتگویی یکسر بیهوده باشد. این دو، کتاب و گفتگو ممکن است عناصری ایدئولوژیک در تثبیت و تقدس خود باشند و با سخن پوچ اما در ظاهر عصیانگر، جامعه را به انقیاد درآورده و ببلعند. در این تعریف، سخن پوچ، مشابه است با گونه‏ای فلسفیدن که به کمک تکرار، تثبیت شده و نیز از طریق تکرار ماهیت خود را افشا خواهد کرد.
- امروزه همگان وارد دانشگاه می‏شوند، کتاب می‏خرند، و خود را در تصویرِ (توسط بورژوازی ستایش شده‏ی) فرد ِ مطالعه کننده‏ی نشسته پشتِ میز تحریر، به نمایش می‏گذارند. سرمایه‏داری، تصویر روشنفکر و کار روشنفکری را از راه تولید انبوه طبقه‏ی تحصیل‏کرده مخدوش کرده است. آن تصویر قابل خریداری شده است، همانطور که عینک مطالعه را هم می‌شود بی‌نسخه‌ی پزشک از داروخانه‏ها خرید.) 
هفت رمان نوشت، پنج مجموعه داستان کوتاه، دو کتاب شعر، یازده کار ترجمه (داستان، تئوری داستان و یکی هم به این نام: نکاتی در تعمیر لوازم خانگی)، یک رساله‏ی چند جلدی در باب ترجمه، ویرایش متون کهن: چهار متنِ سترگ (یکیش: قلتاش‏نامه‏ی میرزای طسوجی) و هزاران نامه به صدها دوست.
در یکی از نامه‏هایش به سین. سپهری می‏خوانیم: "مگر نه اینکه همگان در طلب لیلی، مجنون‏اند؟ و لیلیِ هیچکس خوشتر از لیلیِ دیگران نیست و هیچکداممان نیز مجنون‏تر از دیگری."
برایش چند بزرگداشت کوچک ترتیب دادند. (میم. میم در بزرگداشتی که در یک کافی‏شاپ برگزار می‏شد از دختر مو فرفریِ سبزه‏ای که کنارش نشسته بود پرسید: شما می‏دونید کافی لاته چیه؟ و دختر خندید. زیباترین خنده‏ای بود که میم. میم تا آن روز دیده بود. سخنران - که سردبیر صفحه‏ی ادبیاتِ یک روزنامه‏ی توقیف نشده بود و از پچ‏پچ جوان با دختر، ناراحت - گفت: اینجا جمع شدیم به خاطر استاد، نه برای دختربازی. میم. میم نگاهی به او انداخت و پرسید: شما می‏دونی کافی لاته چیه؟ بخشی از حاضران خندیدند. سخنران گفت: متاسفم برای شما. میم. میم بلند شد و گفت: من از شما عذر می‏خوام اما من واقعا نمی‏دونم کافی لاته چیه. دختر با صدای بلند خندید و درخشش دندان‏هایش کافه را روشن کرد. الف. جیم - که در همین کافی‏شاپ کار می‏کرد - به سمت میم. میم آمد، دست بر شانه‏اش گذاشت و با اشاره‏ای او را به سالن دیگر برد، طعم و شکلِ کافی لاته و دیگر اقلام موجود را برای او شرح داد و برایش یک قهوه ترک و یک کراوسان شکلاتی آورد. میم. میم قهوه و کیک را برداشت، برگشت و نشست روی صندلی‏اش، خیره شد به سخنران، خوراکی‏هایش را خورد و سیگاری کشید. بعد، از جایش بلند شد و گفت: "من از جمع عذر می‏خوام اما باید عرض کنم که ریدم به بزرگداشتی که تو کافی‏شاپ برگزار میشه. ریدم به باور کسی که بگه کافی‏شاپ جای دختربازی نیست. ریدم به سلامت اون آقای متشخص - با انگشت اشاره کرد به مرد پنجاه ساله‏ی خوش‏پوشی که در رأس مجلس نشسته بود - که وقتی من سیگار روشن کردم چپ چپ نگاهم کرد. ریدم به ادبیات کافی‏شاپی. ریدم به جامعه‏تون. ریدم به منوهای ترسناکتون." یکی گفت: "خفه شو دیوونه". میم. میم نگاهش کرد و گفت: "ریدم به عقلا، ریدم به همه‏ی بزرگداشت‏ها، به همه‏ی جملات قصاری که از آدم‏های بزرگ نقل می‏کنید، و با اینکه می‏دونم همه‏تون دردهایی دارید و رنج می‏کشید اما ریدم به هیکل همه‏تون، به جز این خانم زیبا و اون بارمنِ جوون مهربون البته." خودکارش را از جیبش برداشت، برگی از دفتر یادداشتش کند، شماره تلفنش را نوشت، گذاشت جلوی دختر و خارج شد. دختر زیر نگاه جمع، بازی‌گرانه، با فندکش کاغذ را آتش زد و گذاشت توی زیر سیگار. الف. جیم زیرسیگار را برداشت و روی میز، زیرسیگاری دیگر گذاشت. دختر - که در ظاهر صُلب بود اما چیزی مثل رقص در میان اندامش جاری - سیگاری روشن کرد، کیفش را برداشت و با سرعت، مراسم بزرگداشت را ترک کرد.)
کتاب‏هایش بارها تجدید چاپ شد. چند جایزه‏ی ادبی گرفت: در سنین بیست و هشت، سی و سه، چهل و یک، چهل و دو (مشترک با نویسنده‌ای دیگر)، چهل و هشت، پنجاه و یک، شصت (از جشنواره‌ای که معتقد بود جایزه گرفتن از آن یعنی: "آفرین، مثل خودمان مزخرف بوده‏ای و جفنگ نوشته‏ای.") و شصت و چهار.
تولد شصت و هشت سالگی‏اش مصادف شد با افتتاحیه‏ی اولین دوره‏ی جشنواره‏ای که به نام او برگزار می‏شد (و یا برعکس). در هفتاد و یک سالگی، به پاس ِ آثاری که گویای دغدغه‏ی انسان امروز است و به خاطر تأثیر بر ادبیات دوران خود، جایزه‏ی نوبل به او اهدا شد. در هفتاد و دو سالگی (در حالی که در خانه‏ی بزرگش تنها بود و داشت شعری می‏نوشت در وصف عشق) ناگهان احساس تشنگی کرد. از جایش بلند شد، در یخچال را باز کرد، بطری آب را برداشت، در یخچال را بست، چوب پنبه‏ی بطری را بیرون کشید، بطری را خم کرد، لیوان را پر کرد، بطری را گذاشت روی میز و قبل از آن‌که دستش به لیوان برسد مُرد. چند روز بعد، خانه‌‏اش بوی تعفن می‏داد.

۱ نظر: